مادر...

ساخت وبلاگ

تو چه دانی

که پس هر نگه ساده ی من؛

چه جنونی... چه نیازی... چه غمی است...

تا جنون فاصله ای نیست... از اینجا که منم...

م.امید

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۰ساعت 21:59 توسط شیدا(معصومه) |

مادر......
ما را در سایت مادر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sheyda1360 بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 16:47

یه روزایی اینجا رو چاه خودم حساب می کردم. چاهی که هروقت دردی از دردای کوچک و بزرگ روزگار تحمیل شد به نقطه ای... سلولی... جونی از وجودم... سرمو بکنم توش و دادی بزنم... فریادی بکشم... یا حتی غرغری بکنم و کمی آروم بگیرم...اون روزا... گاهی سر _ یا سرهایی غیر از سر خودم هم سرک می کشید تو این چاه.. به طعنه ای... به کلامی ... به مهری... مهمون می کرد پیشونی ام رو به خطی... یا لبم رو به لبخندی.. یا حتی چشمم رو به نمی...از اون روزها خیلی گذشته..من خیلی عوض شدم...اون آدم ها هم لابد...که بی خبرم از اکثرشون... که خیلی هاشون رو حتی توی دنیای واقعی اگرم ببینم نمی شناسم..این صفحه هم خیلی عوض شده...خیلی از اون عزیزان، صفحه هاشون رو بستن، یا لابلای این صفر و یک ها و بی خبری ها، تار عنکبوت بسته شده تو گوشه گوشه های پیجشون...من اما اینجا رو دارم..هنوزم که گاهی، با همه ی سری وجودم؛ دردم میاد و دلم داد می خواد یا فریاد ... یا حتی غرغر... سرمو می کنم توش و چشمم رو می بندم و دلم رو رها می کنم...یه چاه واقعی شده اینجا...بی سری... جز سر خودم... بی طعنه ای... بی کلامی... بی مهری...لابلای روزمرگی های زنانه ام...لابلای آجر بازی با پوریا...لابلای دیکته گفتن به پارسا...لابلای چیدن سیب زمینی های ته دیگ ته چین...لابلای خر و پف های علی...لابلای خاطره های دور مامان و خاطرههای دورتر بابا...لابلای تیر کشیدن مهره های گردنم...لابلای مسابقه ی پارسا و پوریا واسه درخواست سرویس های مادرانه...لابلای تموم لحظه هام... هروقت که دلم تیر کشید و نفسم گرفت... دستم رو تکیه میدم به سنگ های سخت و سرد دیواره ی چاهم و هر چند خمیده و رنجور... اما سرم رو فرو می کنم تو تاریکی دهانه اش و دا مادر......
ما را در سایت مادر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sheyda1360 بازدید : 61 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 16:47

دومین روز از زمستون 1360 وسط یه شوره زار مبهوت... میون حال و هوای جنگ زدگی و آوارگی پامو گزاشتم این ور دنیا. توضیحی واسه ی بعد از این اتفاق ندارم... شاید چون توی قمار کوتاه زندگیم، مدتهاست که یقین رو باختم. اون هم به یه سایه... سایه ی جنون!اینجا چاه منه... چاهی که هروقت دلم بخواد، سرمو توش فرو می کنم و تاجایی هم که بتونم فریاد می زنم... اینجا فرمانروا شیداست و معصومه فقط یه اسیر... و شاید دنیای مجازی تنها جاییه که شیدا تونسته پشت معصومه رو به خاک بسابونه...پس توقع شنیدن حرف حساب نداشته باشید (اگرم شنیدید زیاد جدی نگیرید)در ضمن توضیح بدم بدونید... من نه سیاهم... نه نا امید... فقط توی خاکستری و تردید گرفتار شدم بدجور...توضیح دوم هم اینکه من کارشناس که نه... اما لیسانس علوم سیاسی دارم و یک عدد اهوازی پایتخت نشین به حساب می یام...!توضیحی بعد از کمی:دیپورت شدم اهواز... به بهانه ی جستجوی بهانه ای برای اتمام بهانه گیری ها...دیگه تو تحمل تنهایی، تنها نیستم... دوتایی باهم و در کنار هم بار تنهایی بشریمون رو به کول می کشیم... ازدواج کردم... مادر......
ما را در سایت مادر... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sheyda1360 بازدید : 64 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 16:47